عـکــســـــــ و مـکــثـــــــ

مشخصات بلاگ

عکس یعنی لحظه ، یعنی ثبت خاطره ای از زمان ، هر جند جزئی ، هر چند گمنام .
و مکث یعنی اندیشیدن ، یعنی توقف زمان ، یعنی فراموشی گذر ، شاید برای به خاطر سپردن آن لحظه ای که می رود و آن دیگری که رفت .
لحظاتی که می روند ، هر یک ارزشی دارند و برخی را ارزش تا به حدی است که باید دیگر لحظه ها را وقف توقف آن ها نمود .
و هستند لحظاتی که فهم ارزش آن ها محتاج دقت است . مکث در عکس تلاشی است کوچک در بیان سخن عکس ، یک سخن از سخنان شاید بی شمار یک لحظه .
هدف این است که عکس ها را بشنویم ، بهانه ای که کنار یکدیگر لحظه ها را تجربه کنیم ، هر چند یکسان ، هر قدر متفاوت .

بایگانی
آخرین مطالب

سرسره ی زندگی

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۵۱ ب.ظ

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز

غات

از زندگی لذت ببرید از فرصت ها استفاده کنید

سرخوش باشید شادی امروز را به فردا موکول نکنید

چون این لحظه پیرترین سنی هستید که تا به حال  بوده اید

و جوان ترین سنی که تا ابد هستید

  • مهدی

نظرات  (۹)

آدم باید روزی ۸ ساعت بخوابه 
نه برا سلامتی خودش! 
واسه سلامتی باطری گوشیش :|

ننه زهرا:گوشی من که از دستم کلافه شده واسه همین هنگ میکنه!بیچاره زیاد ازش کار میکشم!

من تمـــــام شــــــــعرهایم را


در وصــــــــف نیامدنت ســـــــــــــروده ام !


و اگر یــــــــــک روز ناگهـــــــــــان ناباورنه ســــــــر برسی

...

دســـــــــت خالی ,حیرت زده


از شاعر بودن استعفا خواهم داد!


نقــــــاش میشوم


تا ابدیت نقش پرواز را


بر میله های تمام قفس های دنیـــــــا


خواهـــــــم کشید.
 ====================
دعوتی به تولد مهرانم...
کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد 
چشم ما را می شست 
راز لبخند به لب می آموخت 
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود 
و قفس ها همه خالی بودند 
آسمان آبی بود 
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی 
راه این خانه ی ما گم می کرد 
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید 
و کمی مهربان تر بودیم 
کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گل لبخند به مهمانی لب می بردیم 
بذر امید به دشت دل هم 
کسی از جنس محبت غزلی را می خواند 
و به یلدای زمستانی و تنهائی هم
یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم 
کاش می فهمیدیم 
قدراین لحظه که در دوری هم می راندیم 
کاش می دانستیم راز این رود حیات
که به سرچشمه نمی گردد باز 
کاش می شد مزه خوبی را 
می چشاندیم به کام دلمان 
کاش ما تجربه ای می کردیم 
شستن اشک از چشم 
بردن غم از دل 
همدلی کردن را
کاش می شد که کسی می آمد 
باور تیره ی ما را می شست
و به ما می فهماند 
دل ما منزل تاریکی نیست 
اخم بر چهره بسی نازیباست 
بهترین واژه همان لبخند است 
که ز لبهای همه دور شده ست 
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم 
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
قبل از آنی که کسی سر برسد 
ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم 
شاید این قفل به دست خود ما باز شود 
پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند 
همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم 
کاش درباور هر روزه مان 
جای تردید نمایان می شد 
و سوالی که چرا سنگ شدیم 
و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟
کاش می شد که شعار 
جای خود را به شعوری می داد
تا چراغی گردد دست اندیشه مان 
کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد 
تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را
شبح تار امانت داران 
کاش پیدا می شد 
دست گرمی که تکانی بدهد 
تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان 
و کسی می آمد و به ما می فهماند 
از خدا دور شدیم
کاشکی ، واژه درد آور این دوران است
کاشکی ، جامه مندرس امیدی است
که تن حسرت خود پوشاندیم
کاش می شد که کمی
لااقل ، قدر وزن پر یک شاپرکی
ما ، مسلمان بودیم
=========
منتظرتم...

تو همان مهربانی هستی؟!
یا مهربانی همان توست؟!
نمی دانم
ولی می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید . . .
[گل]


حاصلی از هنــــــر عشق تــو جـــــــز حرمان نیست

آه از ایــــــن درد که جز مـرگ مـن اش درمان نیست

این همه رنج کشیــــــــدیــــــم و نمی دانستیــــــــم 

که بلاهای وصـــــــــــال تـــــــو کم از هجران نیــست

آنچنــــــــــان سوخته ایــــــــــن خاک بلاکش که دگــر 

انتـــــــــــظار مـــــددی از کــــــــــرم یـــــــــاران نیست 

به وفای تـــــــو طمع بستــــــم و عمــــــر از کف رفت 

آن خطا را بــــه حقیقت کم از ایـــــــن تـــاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست 

گر بگویم که تـــــــــو در خون منـــــی بهتـــان نیست

رنچ دیرینـــــــــه ی انسان بــــــــــه مداوا نـــــــــــرسد 

علت آن است که بیــــــــــمار و طبیب انسان نیست

صبــــــــــر بر داغ دل سوختــــــــــه باید چــــــو شمع

لایق صحبــــــــــــت بزم تـــــــــو شدن اسـان نیست

تب و تـــــــــــاب غـم عشق ات دل دریـــــــــا طلبــــد

هر تنک حوصلـــــــــه را طاقت ایـــــــن توفــان نیست

سایه صد عمر در این قصه بــه سر رفت و هنـــــــــوز 

ماجــرای مـــــــــــن و معشوق مــــــــــرا پایـان نیست

افسوس! ای که بار سفر بستی

کی می توانم از تو خبر گیرم؟

گفتی به من که باز نخواهی گشت

اما چگونه دل ز تو برگیرم؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست

زین لحظه ها که از تو تهی ماندند

زین لحظه ها که روح مرا کشتند

وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود

اینک به غیر دود، سیاهی نیست

گر زندگی گناه بزرگم بود

زین پس مرا امید گناهی نیست

آری، تو آن امید عبث بودی

کاخر مرا به هیچ راها کردی

بی آنکه خود به چاره من کوشی

گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود

کز آن رهی به زندگیم دادند

زلف تو آن کمند اسارت بود

کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته ای و خدا داند

کز هر چه بازمانده، گریزانم

دیگر بدانچه رفته نیندیشم

زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را

زیرا در آن مجال درنگم نیست

در دل هزار درد نهان دارم

زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست...

" نادر نادرپور "

 


به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:
آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!
عاشقی کردن برنامه نمی‌خواهد

عشق من!
دست‌ها خودشان به‌کارند

جوری که اصلاً نمی‌فهمی
روز در شب می‌چرخد؟

یا تو در آغوش من؟

تکه‌های لباس‌های پاره‌پاره‌ات را
می‌فرستم بالا...

برای خدا

برود برای خودش پاپوش بدوزد
آنوقت تو می‌مانیو این دست‌های بی‌قرار

چقدر با تو حرف دارم...
===============
ممنون از حضورت...تو هم لینک شدی...
من شیفته‌ی میزهای کوچک کافه‌ای هستم

که بهانه نزدیک‌تر نشستن‌مان می‌شود...

و من

روبروی تو

می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یکجا بگویم.

سلام  ممنون از حضورت
شما هم لینک شدی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی